جدول جو
جدول جو

معنی زخم آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

زخم آمدن
(چَ زَ دَ)
زخم وارد شدن. جراحت رسیدن. مجروح شدن. خسته گشتن از زخم: پس ابن عبیده الحرث که زخمش آمده بود بمرد. (ترجمه طبری بلعمی).
نی که مینالد همی در مجلس آزادگان
زآن همی نالد که بر وی زخم بسیار آمده ست.
سعدی.
زخمی که یار بر دل اغیار میزند
چون قطزن آید آن همه بر استخوان ما.
وحید قزوینی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زخم زدن
تصویر زخم زدن
به کسی زخم و جراحت وارد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخت آمدن
تصویر اخت آمدن
مانوس شدن، اخت شدن
فرهنگ فارسی عمید
(چِ رَ / رِ گُ دَ)
بر کسی ستم رفتن. آسیب رسیدن: بروزگار امیر عادل سبکتکین رضی اﷲ عنه هم چنین تضریبها ساخته بودند تا بازیافت و بر زبان وی رفت که از ما بر محمود ستم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215)
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ / قِ تَ)
خجل شدن. شرمسار گردیدن. (یادداشت مؤلف). حاصل شدن خجلت و انفعال برای کسی:
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
به رفتن یکی رای گرم آمدش.
فردوسی.
نه نزدیک دادار باشد گناه
نه شرم آیدم نیز از روی شاه.
فردوسی.
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زآن سپهبد نه باک.
فردوسی.
... مرا نیز شرم آمد با تو گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). مقدمان شاه گفتند ما را شرم آمد از خداوندکه بگوییم مردم گرسنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
امتی مر بوحنیفه و شافعی را از رسول
شرم نآید مر ترا زین زشت کار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
امروز شرم نآید آزاده زادگان را
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتایی.
ناصرخسرو.
گر شرم نیایدت ز نادانی
بی شرم تر از تو کیست در دنیا.
ناصرخسرو.
شرم نآید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار
چوپ را شمشیر سازی وز کدو مغفر کنی.
ناصرخسرو.
از جلال الدین شکایت کردمی
لیک شرم آید ز فرزندش مرا.
ناصرخسرو.
شرمت نآید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر.
خاقانی.
نیاید همی شرمت ازخویشتن
کزو فارغ و شرم داری ز من.
سعدی (بوستان).
که شرمش نیاید ز پیری همی
زند دست در ستر نامحرمی.
سعدی (بوستان).
عجب دارم ار شرم دارد زمن
که شرمم نمی آید از خویشتن.
سعدی (بوستان).
سرو از آن پای گرفته ست به یک جای مقیم
که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید.
سعدی.
خار سودای تو آویخته در دامن دل
شرمم آید که بر اطراف گلستان نگرم.
سعدی.
شرمش از روی تو نآید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت.
سعدی.
- شرم آمدن کسی از چیزی، خجل بودن از آن چیز: ’شرمم آمد که به او بگویم...’. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
یا رحم آمدن بر کسی. ترحم کردن. رقت نمودن. دلسوزی کردن. رحم کردن:
ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من
آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من.
سعدی.
مگر در دل دوست رحم آیدم
چو بیند که دشمن ببخشایدم.
سعدی.
پدر ترا دیدم آن زمان مرا بر او رحم آمد. (انیس الطالبین ص 170). فقاعی را بر حال ما رحم آمد. (انیس الطالبین ص 220)
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
بالا قرار گرفتن. تفوق یافتن. بالا آمدن:
اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت
عالم همه زیرآمد و قدرت زبر آمد.
انوری
لغت نامه دهخدا
(گَ شُ دَ)
عزم حاصل شدن:
چو عزم آمد آن گوهر پاک را.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ وَ دَ)
مراد و آرزو حاصل شدن:
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ گَ تَ)
فرودآمدن. پایین آمدن. (ناظم الاطباء) :
چو دیدش درآمدز گلرنگ زیر
هم از پشت شبرنگ شاه دلیر.
فردوسی.
قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت و برابر تخت پاره ای دورتر به زیر آمد و به زمین نشست. (نوروزنامه). بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. (تاریخ طبرستان) ، مغلوب شدن. باختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هر آنکس که از مشت آید به زیر
چو نخجیر از چنگ درنده شیر.
فردوسی.
دل با غم تو گر بچخد زیر آید
زیرا چو تو دلبری بکف دیر آید.
؟ (از سندبادنامه ص 178).
- به زیر آمدن، فرودآمدن. پایین آمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به معنی اول زیر آمدن شود.
- ، شکست خوردن. مغلوب شدن
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ دَ)
بدجلوه کردن. قبیح بودن. مکروه و نازیبا عرضه شدن:
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 28).
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید
درون سوشاه عریان و برون سو کوشک در دیبا.
سنائی (ایضاً ص 30).
کمتر تراشۀ قلم او عطارد است
زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش.
خاقانی.
به ترک نفس گوی ار خاصۀ عشقی که زشت آید
رفیق بولهب بودن طریق مصطفی ̍ رفتن.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 447).
در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر.
سعدی.
به صورت هرکه زشت آمد سرشتش
بد است از روی زشتش خوی زشتش.
جامی.
رجوع به زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بَ گِرِ تَ)
خسته و مجروح کردن. (آنندراج). زدن. ضربه وارد آوردن: غلامی که ویرا اقماش گفتندی... در آمد و بر شیر زخمی استوار کرد چنانکه بدان تمام شد. (تاریخ بیهقی). اول کسی که تبرزین و ناچخ بساخت او بود تا مزدک را زخم کند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ 1 ص 90).
خر ز بهر دفع خار از سوز درد
جفته می انداخت صد جا زخم کرد.
مولوی.
نهضت فرمودن رکاب مبارک ملک معظم به اوق... و ستدن قصیل و چند کس را زخم کردن و عاجز شدن ایشان... و چند کس از ایشان در خندق حصار سمور انداختن و زخم و قتل کردن و بفیروزی باز گشتن. (حبیب السیر). کتف السرج الدابه، زخم کرد زین شانۀ ستور را. (منتهی الارب)، آسیب واردآوردن. زیان رساندن:
گربۀ بیدره ای سگ صفتی پیش گرفت
پاچه ام را نکند زخم چرا در کشمیر.
ملاطغرا (از آنندراج).
، بر شکافتن عمارت نیز اطلاق شده. (آنندراج از بهار عجم و غوامض سخن) :
زخم کن این گنبد شنگرف را
درقلم نسخ کش این حرف را
نظامی (مخزن الاسرار از آنندراج).
، زخمی کردن. کاری از کارهای پهلوانی نمودن. ضرب شصت نشان دادن: ازهر برخاست، بیک دست سروی این گاو بگرفت و بدیگر دست سروی دیگر و هر دو را دور بداشت از یکدیگر پس گفت (یعقوب لیث به ازهر) : زخمی بکن، یک گاو را دور انداخت چنانک بر پهلو بیفتاد شمشیر بر کشید و دیگر گاو راشمشیری بزد بدو نیم کرد. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
ناگوار آمدن. دشوار آمدن: و اسکندررا این پیغام سخت آمد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). برادران یوسف را سخت آمد گفتند اندیشه کنیم که یوسف را در چشم ایشان خوار کنیم. (قصص الانبیاء ص 60).
سختم آمد که بهر دیده ترا مینگرند
سعدیا غیرتت آید نه عجب سعد غیور.
سعدی.
وگر سختت آمد نکوهش ز من
به انصاف بیخ نکوهش بکن.
سعدی.
فراقت سخت می آید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ زَ دَ)
زار آمدن کار، زار شدن. نابسامان شدن و آشفته گشتن آن:
شهنشاه را کار زار آمدی
ز خاقان و فغفور یار آمدی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نُ)
ترس عارض شدن. بیم روی آوردن. ترسیدن از چیزی. مقابل بیم نیامدن و نترسیدن و پروا نکردن:
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ زَ دَ)
عصبانی شدن. غضبناک شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو رابرکند از دیده کیک.
رودکی.
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
اما او را سهوی افتاد کی کس سوی شهر براز نفرستاد و با او مشورت نکردو او را خشم آمد و لشکر جمع کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی).
چو خشم آیدت بر گناه کسی
تأمل کنش بر عقوبت بسی.
سعدی (بوستان).
نگویم که جنگ آوری پایدار
چو خشم آیدت عقل برجای دار.
سعدی (بوستان).
از دوستی که دارم و غیرت که می برم
خشم آیدم که چشم باغیار می کنی.
سعدی (بدایع).
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع شدن. گرد شدن. یکی شدن. بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن و بسته شدن. (ناظم الاطباء) :
و ایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعره ها بانبوه.
نظامی.
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر.
نظامی.
، که دخل و تصرفی در امری ندارد. غیردخیل در کارها. رجوع به دخل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم آمدن
تصویر هم آمدن
بسته شدن مسدودشدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم آمدن
تصویر کم آمدن
اندک شدن، نا تمام بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهم آمدن
تصویر بهم آمدن
پیوستن دو چیز سر بهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخم زدن
تصویر زخم زدن
آنکه جراحت وارد کند جارح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم آمدن
تصویر دم آمدن
در تداول سینه زنان با دیگران هم آواز شدن، دم آمدن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحم آمدن
تصویر رحم آمدن
رقت نمودن، ترحم کردن، دلسوزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبر آمدن
تصویر زبر آمدن
بالا قرار گرفتن، تفوق یافتن، بالا آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخم کردن
تصویر زخم کردن
جنگ کردن نبرد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیر آمدن
تصویر زیر آمدن
فرود آمدن، پائین آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخت آمدن
تصویر سخت آمدن
دشوار آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
یا شرم آمدن کسی را از چیزی. خجل بودن وی از آن چیز: شرمم آمد که باو بگویم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخت آمدن
تصویر اخت آمدن
اخت آمدن با چیزی. متناسب و هماهنگ شدن با آن چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخم کردن
تصویر زخم کردن
((~. کَ دَ))
جنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیر آمدن
تصویر زیر آمدن
((مَ دَ))
مغلوب شدن، باختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخم زدن
تصویر زخم زدن
((~. زَ دَ))
جراحت وارد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخم زدن
تصویر زخم زدن
Wound
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زخم زدن
تصویر زخم زدن
ранить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زخم زدن
تصویر زخم زدن
verletzen
دیکشنری فارسی به آلمانی